رشد رشد .

رشد

زندگي

روزي روزگاري،پيرزني بود كه روبات كوچكي داشت.ربات هر روز تمام كار هاي او را انجام مي داد.هر روز كه پيرزن براي خريد بيرون مي رفت،روبات خانه رو تميز مي كرد و وقتي پيرزن بر ميگشت،وسايل و كلاهش را مي گرفت و براي او چاي مي آورد،پيرزن نيز براي او روغن موتور(كه بسيار دوست داشت)مي خريد.تا اينكه بعد از چند ماه،روبات كه در حال آب دادن گلها بود بر زمين افتاد و ديگر جايي را نديد.پيرزن فوري به سراغ كشو خود رفت و يك باطري درون محفظه روي سينه روباط گذاشت.روبات دوباره چشم هايش را باز كرد و ججاني دوباره گرفت.ماه ها گذشت،تا اينكه روزي پيرزن متوجه شد كه روبات بسيار دوست دارد به سيرك برود.او براي فرداي همان روز بليط گرفت.روز بعد،پيرزن روي صندلي نشسته بود كه روبات با تقويم به سمت پيرزن رفت تا به او بفهماند كه روز رفتن به سيرك است.اما چشم هاي پيرزن بسته بود و بدنش سرد سرد شده بود.روبات هرچه كرد نتوانست اشك بريزد.او روبات بود....روبات فوري به سراغ كشوي پيرزن رفت و چند باطري با خود آورد و داخل جيب هاي پيرزن گذاشت...........

پيرزن نيز چشمهايش را باز كرد و هردو با هم تا آخر عمر به خوبي و خوشي زندگي كردند.


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۳۰ مهر ۱۳۹۷ساعت: ۱۲:۱۷:۳۷ توسط:رشد موضوع: نظرات (0)